سیاسی، اجتماعی ،فرهنگی ،نظامی
سیاسی، اجتماعی ،فرهنگی ،نظامی
تقدیم به شهیدسرلشگر خلبان فریدون ذوالفقاریاو
به تنهایی یک نیروی هوایی بود. من به این جمله ایمان دارم و با تمام وجود
آن را می گویم مگر میشود از جنگ 8 ساله صحبت نمود و از فریدون صحبت نکرد
مگر میشود صحبت از یک عملیات زمینی باشد و پای گردان شناسایی به وسط کشیده
شود و از فریدون صحبتی نکرد دوست من کاش موقعیتی پیش می آمد و تو و یار
دیرینه ات فانتوم شناسایی پس از سالها از آخرین پروازت روبه روی یکدیگر
قرار می گرفتید آن وقت همه به نظاره می نشستند که این غول بی شاخ دم باغیرت
چطور در برابر تو تعظیم میکند .اگر
به من باشد میگویم او تو را به خوبی می شناسد و هنوز به انتظار بازگشت
توست در آن شیلتر های بتنی ، دوست من فریدون هرگاه نام H3 می آید بی
اختیار یاد آن پروازت با فرسیابی قهرمان می افتم که از وسط سرزمین هزار و
یک شب خود را به H3 رسانده و از موقعیت جنگنده ها بر روی زمین عکسبرداری
نمودی بی اختیار می گویم خدایا فریدون شاهنامه کجا و فریدون من و این مردم
سلحشور کجا ...بغداد، آن شهر
را به خاطر داری شهری که نامی ایرانی دارد و به معنای باغ خداست در زبان
های قدیمی... شهری که دیگر به تاریخ پر فراز نشیبش افتخار نمیکند و فقط به
روز های متعددی می نازد که در آسمانش جولان میدادی و برای خلبانان و
پدافندش رجز میخواندی ...فریدون چقدر جای تو خالیست امروزبا تشکر کهنه سرباز نیروی هوایی
اصغر
جمعه 25 تیر 1395 ساعت 19:56
سردار
علی فضلی از فرماندهان دوران دفاع مقدس و جانشین سازمان بسیج مستضعفین
درباره خاطره خود از دیدار شهید بابایی با حضرت امام راحل روایت میکند:«آن
روزها(سال 1364) ما عملیات بزرگی نداشتیم. شرایط سختی حاکم شده بود و
ناگزیر به انجام عملیاتهای کوچک و محدود بسنده کرده بودیم. در آن جلسه،
برادر «محسن رضایی» فرمانده سپاه در آن زمان گزارشی خدمت حضرت امام ارئه
کرد و امام چند جملهای با این مضمون فرمود که: «عزیزان من! هر شب به دشمن
هجمه کنید و خواب را از چشم دشمن بگیرید. به دشمن امان ندهید.»در
همان جلسه، عزیزی را دیدم که در صف اول نشسته و شانههایش می لرزد.
چهرهاش از پشت سر قابل تشخیص نبود. رنگ لباسش قدری با یونیفرم ما تفاوت
داشت و موی سرش کوتاه بود. ما آن روزها کلاه نداشتیم، ولی او کلاهی هم بر
سر گذاشته بود. با بیانات امام شانههایش می لرزید و داشت به نوعی عشق بازی
میکرد. من به حال او غبطه خوردم و پیش خود گفتم، خدایا! این کجاست و ما
کجاییم. چه احوال خوشی دارد.حقیقتاً غبطه خوردم،
ولی هنوز نمیدانستم کیست. یک لحظه نیم نگاهی به اطراف انداخت. دیدم عجب!
این کسی نیست غیر از برادر شهیدم، «عباس بابایی»، فرمانده عملیات نیروی
هوایی ارتش مقتدر جمهوری اسلامی ایران.جلسه که تمام شد، رفتم جلو و با این عزیز بزرگوار معانقه کردم.روزی
خبردار شدم که اسمشان برای زیارت خانه خدا درآمده و باید همراه همسر
محترمشان برای حج تمتع شرفیاب شوند، ولی به همسرشان گفتهاند، شما بروید و
حج به جا آورید،من هم انشاءالله در جبهه حج به جا خواهم آورد. شما بروید
مکه، من هم میروم جبهه.این
اتفاق افتاد و همسرشان عازم مکه شدند. شهید بابایی هم عازم جبهه شدند و
روز عید قربان،هنگام انجام عملیاتهای پی درپی و پشتیبانی از رزمندگان
اسلام، هواپیمایشان مورد اصابت قرار گرفت و در راه خدا به شهادت رسیدند.»
اصغر
سهشنبه 22 تیر 1395 ساعت 21:25
اصغر
سهشنبه 22 تیر 1395 ساعت 20:30
اصغر
سهشنبه 22 تیر 1395 ساعت 20:29
اصغر
سهشنبه 22 تیر 1395 ساعت 20:29